موسیقی را برای نفهمیدن میخواهم
نویسنده: سعیده ملکزاده
زمان مطالعه:5 دقیقه

موسیقی را برای نفهمیدن میخواهم
سعیده ملکزاده
موسیقی را برای نفهمیدن میخواهم
نویسنده: سعیده ملکزاده
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
در سالهایی که میبایست نهایت دغدغهام، بههمراه داشتن دفتر مشق درس زنگ بعدی میبود، وقتی بچههایی را میدیدم که بدون هیچگونه تعلقات و وسایل اضافه در حیاط مدرسه یا حتی مهمانیها پرسه مینند، طوری با بهت و حسرت بهشان خیره میشدم که انگار کسی مجبورم کرده همیشه کیفی به این سنگینی را دنبال خودم بکشم. تا حدی کیفم را مجهز میکردم که حتی قابلیت چند روز گم شدن را داشتم. وسایلی که اغلب بیمصرف باقی میماندند و هیچ وقت نفهمیدم دقیقاً باید چه چیزهایی بردارم که هم روحیهی کمالطلبیام سیراب شود و هم شانههایم نشکنند.
اما در سالهای اخیر تصمیم گرفتم کاملاً خوشبینانه و سبکبار تردد کنم و آنقدر در این تصمیم موفق عمل کردم که تعداد و ابعاد چمدانهایم برای همسفرانم تعجببرانگیز شده بود .بهدلیل مصائبی که این تصمیم برایم به همراه داشت، بهتر بود کمی از این موضع سبک سفر کردن کوتاه بیایم؛ اما معتادش شده بودم. هر بار کیفهایم کوچک و کوچکتر میشدند و اینکه نمیفهمیدم یا نمیخواستم بفهمم وسایل موردنیاز چیست، برای دوستانم خندهدار و عادیتر میشد و اعتیاد لجوجانهام به جذابیت ناآشنایی و ناآمادگی برای تجربههای بکر، احمقانهتر جلوه میکرد.
کمکم این رهاییِ اعتیادآورم به ندانستن یا نفهمیدن، از کیفم به پلیلیست موسیقیهایم سرایت کرد. من زبانهای روسی، ترکی، هندی، ازبکی، اسپانیایی و از بین همهی این زبانها فرانسوی را بیشتر نمیفهمم ولی به موسیقیهایشان گوش میدهم. البته اگر فهمیدن را فقط به شناخت معانی کلمات محدود کنیم. متن، کمککنندهی فهم احساسات و عواطف موسیقیست، اما لزوماً که نباید کلمات را درک کرد. میدانم که واژهها و مفهوم تعریفشدهشان، دستمایه و مادهی اولیهی افکار و احساسات و پل ارتباطیام با دیگران هستند، اما مگر همین زبان مادری که ادعای فهمش را دارم، چهقدر میفهمم؟
به قول ایوان کلیما «آدمها کلمات را میجوند و تف میکنند.» طوطیوار و متناسب با اقتضای زمان و مکان، اصواتی را به زبان میآورم و خوشبینانه و حماقتوار ادای بلد بودن و فهمیدن دارم. گاهی این فهمیدن یا همان ادایش را درآوردن، مغزم را خسته میکند و بهترین گزینه برای فرار از سکوتِ نصفهونیمهی موسیقی بیکلام و پردازش دیوانهوار و خستهکنندهی موسیقی فارسی، انتخاب موسیقی به زبانی بیگانه است. مطابق میلم با افکار مناسب جای خالی معنی عبارات را پر میکنم. انگار یک مشت کلمهی نامشخص را مثل خمیر بازی دادهای دست مغز حرافت تا شاید دقایقی سرت را از دریای افکارِ چهبسا بیهودهاش بیرون بیاوری و نفسی تازه کنی. احتمالاً بعد از کلنجار رفتنهای اولیه، کنجکاویام هم برانگیخته شود و با کشف و شهود شخصی، کلمات مشابه آنچه پیش از این یاد گرفتهام را بازشنوی کنم و ماجراجویانه جهان ادبیاتش را واکاوی کنم. مثلاً از میان اشعار، عبارات جدیدی کشف کنم که معادلی در زبان مادریام ندارند اما نیازمندشان بودم. مثل کلمهی یوفوریا (Euphoria) به معنی نوعی شنگولی اغراقآمیز فیزیکی و ذهنی، به خصوص هنگامی که با واقعیت خارجی انطباق ندارد. منظورش همان "فلانی نخورده مست است" خودمان است؛ اما اینکه در فرهنگی این احساس با کلمهی مشخصی بهرسمیت شناخته میشود، برایم اعجابانگیز است.
بهنظرم نافهمیِ متن شعر مثل تجربهی قدمزدن نابینایی در وسط جنگلی دیدنیست؛ مغز به هر ضرب و زوری که شده میخواهد از محیط اطلاعات بگیرد؛ با چشمها نشد، با اصوات، با بوها و حتی با طعم هوا. انگار نفمیدن معنای موسیقی، فرصتیست برای تجربهی خالص احساسات پشت آوای کلمات. درحالی که شاید حتی نتوانم یک خط شعر را درست همخوانی کنم، توی سرم لحظهبهلحظهی ریتمش را خط میبرم و زمزمه میکنم. حالوهوایش را تصور میکنم و طعم و رنگش را با معیارهای شخصی وسواسگونهای حدس میزنم. مثلاً بعضی آهنگها بوی قهوه میدهند و در کنارشان کتابخواندن دلچسب است. بعضی رنگ ریتمشان سبز است و جان میدهند برای جادههای جنگلی و با بعضیشان انگار با پیرهن سفید نخی در ساحلی آرام قدم میزنم.
احساس میکنم مفاهیمِ دستمالیشده، حائلی نامزئی میان من و احساسات خواننده ایجاد میکنند که برایم دستوپاگیر است. کلا فهمیدن دستوپاگیر است؛ نوعی تجمل مغرورانه و روشنفکرانه را تداعی میکند. فکر کنم قبلاً آدمها اینقدر دنبال فهمیدن همهچیز نبودند. میگذاشتند خیلی چیزها را نفهمند و درموردشان حرفی هم نزنند. شاید هدفِ فهمیدن حرفزدن است. تمایل داریم معانی اشعار را بفهمیم تا بتوانیم خاطرهای، نظری، نقلقولی را به فهمیدنش پیوست کنیم و امتیاز مرحلهی فهمیدن را به دست بیاوریم، ولی فکر کنم اشکالی نداشته باشد که حداقل این یک موسیقی را بگذارم برای لذتبردن و قصدم فقط تجربهکردنش باشد.
در یکی از همان اردوهای دانشآموزی که هنوز شانههایم بهخاطر کولههای سنگین تیر میکشید، در بازی جرئت و حقیقت، جرئت را انتخاب کردم. دوستانم مجبورم کردند در راهروی خوابگاه بارها فریاد بزنم: من بیشعورم! من دیوانهام! من نفهمم! امروز بعد از اینکه نتوانستم جواب برادر کوچکم را که پرسید: «این آهنگی که گوش میدهی به چه زبانی میخواند؟» بدهم، فهمیدم من واقعا آدم نفهمیام؛ اینبار کسی مجبورم نکرده است که این را بگویم، اما بهنظرم نفهمیدن بسیار دلپذیر است. فهمیدهام گاهی بیخبری، خوشخبریست و شاید روی زمینگذاشتنِ کولهبار معانی و مفاهیم دستوپاگیر، تحملم در تابآوری صدای ناکوک زندگی را کمی بیشتر کند. میگذارم موسیقی برای خودش پلی شود و من برای خودم نفهمم.

سعیده ملکزاده
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.